ندیدند با چرخ گردان نبرد
همی خاک برداشت از دشت مرد
سواران توران که روز درنگ
زبون داشتندی شکار پلنگ
همه دشت مغز سر و خون گرفت
دل سنگ رنگ طبر خون گرفت
ز سرها همی ترگها برگرفت
بماند اندران شاه ترکان شگفت
همی خاک برداشت از رزمگاه
بزد بر سر و چشم توران سپاه
همانگه برآمد یکی تیره باد
که هرگز ندارد کسی آن بیاد
کسی را نبد بر تن خویش مهر
بقیر اندر اندود گفتی سپهر
در و دشت گفتی همه خون شدست
خور از چرخ گردنده بیرون شدست
سپاه اندر آمد همی فوج فوج
بران سان که برخیزد از باد موج
بکردار دریا شد آن رزمگاه
نه خورشید تابنده روشن نه ماه