متاع قرار و سکون در دل ما
درین عهد اکسیر و عنقاست گوئی
فلک بر زمین از دو چشم تر من
گمارنده هفت دریاست گوئی
بهر چشم برهم زدن بهر قتلم
ز چشمت به ابرو صد ایماست گوئی
به من می کنی لطفی از حد زیاده
مرادت ازین لطف ایذاست گوئی
دل نیست برجا فلک بر تو دیدی
ز جام هوس باده پیماست گوئی
تو را مستی هست پنهان نه پیدا
ولیکن نه مستی صهباست گوئی
به جائی دلت گرم سوداست گوئی
دل بی سر و برگ از آنجاست گوئی
عشوهٔ غلب شده بر محتشم آری چکند
ناتوانی چنین خصم قوی بازوئی
چند سویت نگرم عشوهٔ چشمی بنما
عشوهٔ چشم نباشد گره ابروئی
گوش بر بد سخنم کی منهی امروز ای گل
خورده بر گوش تو گویا سخن بدگوئی