بر محتشم افکن ره تا گردی ازین آگه
کاندر نفسی داری طوطی شکر خائی
ای عقل سپرداری بگذار که رد دلها
گر دیده خدنگ افکن بازوی توانائی
از دغدغهٔ ایمن شو کز پاکی عشق تو
سجاده بر آب انداخت دامن به می آلائی
ای مرغ همایون فال زین بال فشانیها
دل رفت ز جا گویا داری خبر از جائی
از منع ببندی لب درلانه که خوبان را
باشد به زمان ما هر منع تقاضائی
هان ای سر سودائی راز هوس گرمست
پا در ره سودانه اما نخوری پائی
در گوش دلم تکرار بس راز همی گوید
آن غمزه که می گوید صد نکته به ایمائی
با آن که جهانگیرست شمشیر زبان من
از سحر خیالاتم در عرض تمنائی
ای عقل وداعم کن خوش خوش که درین ایام
دل می بردم هر روز جائی به تماشائی
در پرده عذار او در بسته گلستانی
در رمز دهان او سر بسته معمائی