کرده معزول چشم قتالش
ملک الموت را ز جلادی
مرغ روح از هوس قفس شکند
چون رود غمزه اش به صیادی
خون ز شریان جبرئیل آرد
مژه اش در محل فصادی
گنج حسنش اگر مکان طلبد
در دو عالم نماند آبادی
آن شه حسن کز غلامی اوست
بندگی را شرف بر آزادی
خدمت چند روزهٔ ما را
دستمزد نکو فرستادی
آشکارا اگر چه بر رخ ما
در احسان خویش بگشادی
وه چه گفتم تو حاتم ید جود
از کرام داد حاتمی دادی
لیک نوبت به دوستان چو رسید
تو به راه تغافل افتادی
در ترازوی جود سنگ سبک
بهر هیچ آفریده ننهادی