وز این تنگ منفذ همی بنگرم
به روی فلک راست چون اعوری
درو روزنی هست چندان کز او
یکی نیمه بینم ز هر اختری
که را باشد اندر جهان خانه ای
ز سنگیش بامی ز خشتی دری
تن ار شد سپر پیش تیر بلا
پس او را زبانی است چون خنجری
مرا چرخ صد شربت تلخ داد
که ننهادم اندر دهان شکری
حوادث ز من نگسلد ز آن که هست
یکی را سر اندر دم دیگری
بلای مرا دختر روزگار
بزاید همی هر زمان مادری
دلم گر ز اندوه بحری شده است
چرا ماندم از اشک در فرغری؟
ز من صرف گردد همه رنج ها
منم رنج ها را مگر مصدری
همانا که جنس غمم کاندرو
به تشدید محنت شدم مضمری