در باغ نوشکفته نرفتی همی به گرد
در نیم رفته دمگه گلخن چگونه ای
باشد ترا ز دوست یکایک تهی کنار
با دشمن نهفته به دامن چگونه ای
ای تیغ اگر نیام به حیلت نخواستی
در درکه ای برهنه چو سوزن چگونه ای
نفرستیم پیام و نگویی به حسن عهد:
«کاندر حصار بسته چو بیژن چگونه ای
بر پای من دو بند گران است چون تنی
بیجان شده، تو اکنون بی تن چگونه ای
ناگه عزیز فرزند از تو جدا شده است
با درد او به نوحه و شیون چگونه ای
ای باغ طبع نظم من آراسته ترا
بی لاله و بنفشه و سوسن چگونه ای
ای لاوهور ویحک بی من چگونه ای
بی آفتاب روشن، روشن چگونه ای
شاید که باطلم نکند بی گنه فلک
کاندر جهان نیابد چون من ملک ستای
مسعود سعد دشمن فضل است روزگار
این روزگار شیفته را فضل کم نمای