گر گنه باشد که مردم برندارند از تو دیده
در همه عالم نماند غیر کوران بی گناهی
آفتابا از عطوفت ، بخش بر جان ها فروغی
پادشاها از ترحم ، کن به درویشان نگاهی
ای کمان ابرو به عاشق کن ترحم گاه گاهی
ور نه روزی بر جهد از قلب مسکین تیر آهی
« بهار» اگر دلت از غم برشته است ، خموش
که همچو شمع سر اندر سر زبان نکنی
اگر نهی سر رغبت بر آستانهٔ کار
کف نیاز دگر سوی آسمان نکنی
بجو متاع محبت که گر تمامت عمر
بدین متاع تجارت کنی زیان نکنی
اگر به دست تو دشمن زپا فتاد ای دوست
مباش غره که خود عمر جاودان نکنی
به دوستان فراوان کجا رسی که تو باز
ادای حق یکی را به سالیان نکنی
گر ازدیاد محبانت آرزوست ، بکوش
که امتحان شده را دیگر امتحان نکنی
غم زمانه نگردد به گرد خاطر تو
گر التفات به نیک و بد زمان نکنی