کس چه حد دارد که خندد در عزای اینچنین
خود چه جای خنده باشد در بلای اینچنین
آه کز بی مهری گردون شه باقی نماند
از چه باقی ماند عالم چون شه باقی نماند
زنده باشند و به زندان بلایی دربند
کز خدا مرگ شب و روز به زاری طلبند
مردم از غم ، چه کنم، پیش که گویم غم خویش
همه دارند ترا ماتم و من ماتم خویش
سیر از عمر خود و زندگی خویشتنم
نیست پروای خود از بی تو دگر زیستنم
یار اگر هست به هر جا که روی گلزار است
گل گلزار که بی یار بود مسمار است
به چه پیغام کنم خوش دل آزردهٔ خویش
از که پرسم سخن یار سفر کرده خویش
تا ابد این خاندان را باغ دولت تازه باد
طایر اقبالشان دایم بلند آوازه باد
وحشی او رفت و نیاید باز از درالسلام
ظل نواب ولی سلطان بماند مستدام
از سخن گر طالعی می داشتند آیندگان
ای بسا دفتر کزو می ماند با پایندگان