برخیز و بنظّارۀ احوال من آی
گر دل دهدت که درد دلها بینی
هم بر سر آن نیی که ما را بینی
وان حال که دیده یی یکی وا بینی
عالم بگشایی تو بهر دم زدنی
در صدق چو صبح اربدری پیرهنی
چون بر تو نباشد اعتماد سخنی
افتد به بدی نام تو در هر دهنی
وانگه ز قواره های پیراهن او
بر دوخته نام و ننگ را پیرهنی
گل رفت بدریورۀ هر انجمنی
تا کرد پر از قراضۀ زر دهنی
وین نیز هم از لطف تو دارم، ور نی
چتوانم کرد ار این قدرهم نکنی؟
یک ذره ز آزار دلم کم نکنی
در حق من انعام جز از غم نکنی
تو سنگ زنی بر سر و من شکر کنم
من بوسه زنم بر لب و تو جنگ کنی
هر دم زدنی بجور آهنگ کنی
تا چون دهن خویش دلم تنگ کنی