گر سخای تو مصلحت بیند
بکند اینقدر مواسایی
تا چو در مطبخ تو چیزی نیست
ما بدان می پزیم سودایی
طمع خام گفت رو لختی
هیزم آخر بخواه از جایی
نه ز انگشت آتشم تبشی
نه ز هیزم خلال بالایی
ز استینم برون نشد دستی
ز استانم برون نشد پایی
ناگهان در میان فصل ربیع
برفی آغاز کرد و سرمایی
باز چرخ خرف دگر باره
با من از سر گرفت ایذایی
باشد اومید با کفت گستاخ
هر زمان می کند تمنّایی
ز ابر چون برف سیم باریدی
گر بدی چون دل تو دریایی
ما نیز سه چار ساله مرسوم
بگذاشته ایم تا تو آیی