ولیکن مرا شاه معذور دارد
که طاقت نمیدارم از ناتوانی
هر آن زندگانی که بی شه گذارم
مرا مرگ باشد چنان زندگانی
مرا از پی خدمت شاه باید
دل و دیده و عمر و جان و جوانی
همواره مدیح تو سگالم به دل و جان
کز بهر مدیح تو دلی دارم و جانی
من شکر توگفتن نتوانم به تمامی
گر بر تن من گردد هر موی زبانی
در آخر شب گشت کلیمی و رسولی
در اول شب بود کلیمی و شبانی
شد قصهٔ من قصهٔ موسی که همی جست
از روشنی اندر شب تاریک نشانی
درویش به درگاه تو بشتافتم امروز
جود تو مرا کرد توانگر به زمانی
ای شاه عطا بخش که بخشنده تر از تو
چشم فلک پیر ندیدست جوانی
در جام تو می بر صفت آب حیات است
چون خضر امیدست که جاوید بمانی