انوری پای نخواهد ز گل عشق تو شست
گر تو زو دست بشویی چه کنم دست بشوی
سنگ عشق تو چو بشکست سبوی دل من
باز باید زدن آخر بهم این سنگ و سبوی
ای شده پای دلم آبله در جستن تو
چون به دست آمدیم دل بنه و جست مجوی
در عذر و گره موی ببند و بگشای
که پذیرای گره شد تنم از مویه چو موی
قرطه بگشای و زمانی بنشین بیش مگوی
روی بنمای که امروز چنین دارد روی
جرمم نهی و گویی دارم هزار دیگر
ای زودسیر دیرست تا تو بهانه جویی
گیرم که برگرفتی دست عنایت از من
هر ساعتی بخونم دست جفا چه شویی
گه دوستی نمایی گه دشمنی فزایی
بیگانه آشنایی بدخوی خوبرویی
در نیکویی تمامی در بدخویی بغایت
یارب چه چشم زخمست خوبیت را نکویی
ای خوبتر ز خوبی نیکوتر از نکویی
بدخو چرا شدستی آخر مرا نگویی