ضایع از عمر من آنست که شعری گویم
حاصل از عمر تو آنست که شعری گویی
باد رنگین بدل عمر که در خانه نهند
بوی آن می برم الحق تو همانا اویی
قیمت عمر من و عمر تو یکسان نبود
کانچه من جویم از این عمر تو آن کی جویی
من همه شب ورق زرق فرو می شویم
تو همه روز رخ آز به خون می شویی
من اگر شعر نگویم پی کاری گیرم
که خلاصی دهد از جاهلی و بدخویی
تو اگر شعر نگویی چه کنی خواجه حکیم
بی وسیلت نتوانی که بدرها پویی
خویشتن آدمی همی شمری
برو ای خر فراخ کون که تویی
در کف خشم و شهوت و خور و خواب
این چنین عاجز و زبون که تویی
مرا از شکستن چنان باک ناید
که از ناکسان خواستن مومیایی
به بیت عمادی جوابش بگفتم
که گفتمش گفتم که ای روشنایی