رضی را بده جامی از لطف عام

بجانان رسان جان او والسلام

از آن می که روح روانست و بس

از آن می که اکسیر جانست و بس

از آن می که خورشید شد ذره اش

بود قل هو اللّه هر قطره اش

دلم را بیک جرعه می شاد کن

مرا از غم دهر آزاد کن

ازین بیکسی کن دل آسا مرا

مجرد کن از قید دنیا مرا

علاج مرا کن که دیوانه ام

مقیم خرابات و میخانه ام

ز دست تو مٰیاید افسونگری

برون آرش از شیشه همچون پری

بیا حکمت دختر زر ببین

که همچون فلاطون شده خم نشین

بیا ساقی همدم بیکسان

حکیم مسیحا دم خستگان

به دل آرزوی جمالت بس است

اگر خود نیائی خیالت بس است