ز آشنایی مردم رمیده ایم رهی
که بوی مردمی از هیچ کس نمی آید
به رهگذار طلب آبروی خویش مریز
که همچو اشک روان باز پس نمی آید
ز نارسایی فریاد آتشین فریاد
که سوخت سینه و فریادرس نمی آید
نسیم عشق ز کوی هوس نمی آید
چرا که بوی گل از خار و خس نمی آید
ز بس بر تربت صائب عنان گریه سر دادم
رهی از چشمهٔ چشمم خجل شد زنده رود امشب
بیاد غنچه خاموش او سر در گریبانم
ندارم با نسیم گل سر گفت و شنود امشب
که بود آن آهوی وحشی چه بود آن سایه مژگان؟
که تاب از من ستاند امروز و خواب از من ربود امشب
فراز چرخ نیلی ناله مستانه ای دارد
دل از بام فلک دیگر نمی آید فرود امشب
نوای آسمانی آید از گلبانگ رود امشب
بیا ساقی که رفت از دل غم بود و نبود امشب
لب بسته ای ز گفتن راز نهان رهی
غافل که از زبان تو گویاتر است اشک