نه کفشگری که دوختستی
نه گندم و جو فرو خستی
فرخار بزرگ و نیک جاییست
کان موضع آن بت نواییست
بگرفت به چنگ چنگ و بنشست
بنواخت به شست چنگ را شست
لقمه ای از زهر زده در دهن
مرگ فشردش همه در زیر غن
رنگ همه خام وچنان پیچ و تاب
منتظرم تا چه برآید ز آب؟
جامه پر صورت دهر، ای جوان
چرک شدوشد به کف گازران
با صد هزار مردم تنهایی
بی صد هزار مردم تنهایی
جوانی گسست و چیره زبانی
طبعم گرفت نیز گرانی
ای بلبل خوش آوا، آوا ده
ای ساقی ، آن قدح باما ده
ز عود و چندن او را آستانه
درش سیمین و زرین پالکانه