ناگاه شنیدم ز فلک پیغامی:
کز خم فراق نوش بادت جامی!
نارفته به شاهراه وصلت گامی
نایافته از حسن جمالت کامی
در به ز خودی نظر مکن، غصه مخور
در کم ز خودی نظر کن و شاد بزی
با داده قناعت کن و با داد بزی
در بند تکلف مشو، آزاد بزی
این طرفه که: دوست تر ز جانت دارم
با آن که ز صد هزار دشمن بتری
دل سیر نگرددت ز بیدادگری
چشم آب نگرددت، چو در من نگری
آن بر سر گورها تبارک خواندی
وین بر در خان ها تبوراک زدی
آن خر پدرت به دشت خاشاک زدی
مامات دف و دو رویه چالاک زدی
مردی نبود فتاده را پای زدن
گر دست فتاده ای بگیری، مردی
گر بر سر نفس خود امیری، مردی
بر کور و کر ار نکته نگیری، مردی