نه کفشگری که دوختستی
نه گندم و جو فرو خستی
فرخار بزرگ و نیک جاییست
کان موضع آن بت نواییست
بگرفت به چنگ چنگ و بنشست
بنواخت به شست چنگ را شست
رنگ همه خام وچنان پیچ و تاب
منتظرم تا چه برآید ز آب؟
جوانی گسست و چیره زبانی
طبعم گرفت نیز گرانی
ز عود و چندن او را آستانه
درش سیمین و زرین پالکانه
تو ازفرغول باید دور باشی
شوی دنبال کار و جان خراشی
الهی، از خودم بستان و گم کن
به نور پاک بر من اشتلم کن
اگرچه در وفا بی شبهی و دیس
نمی دانی تو قدر من ازندیس
شبی دیرند و ظلمت را مهیا
چو نابینا درو دو چشم بینا