نه کفشگری که دوختستی

نه گندم و جو فرو خستی

فرخار بزرگ و نیک جاییست

کان موضع آن بت نواییست

بگرفت به چنگ چنگ و بنشست

بنواخت به شست چنگ را شست

رنگ همه خام وچنان پیچ و تاب

منتظرم تا چه برآید ز آب؟

جوانی گسست و چیره زبانی

طبعم گرفت نیز گرانی

ز عود و چندن او را آستانه

درش سیمین و زرین پالکانه

تو ازفرغول باید دور باشی

شوی دنبال کار و جان خراشی

الهی، از خودم بستان و گم کن

به نور پاک بر من اشتلم کن

اگرچه در وفا بی شبهی و دیس

نمی دانی تو قدر من ازندیس

شبی دیرند و ظلمت را مهیا

چو نابینا درو دو چشم بینا

تعداد ابیات منتشر شده : 510165