نه تنها من به سودای سر زلفت گرفتارم
که زلفت رابه هر شستی چو سلمان است پنجاهی
چو بادم در رهت پویان من بیمار و می ترسم
مبادا کز منت بر دل نشیند گرد اکراهی
من خاکی نه آن گردم که از کوی تو برخیزم
عجب چون من از کوی تو برخیزد هوا خواهی
عزیزی کو نیفتادست در بندی چه می داند
که در کنعان اسیری را چه افتادست در چاهی
تو آزادی و احوال گرفتاران نمی دانی
دل مسکین من با توست ازو می پرس گه گاهی
مرا نقدی که در وجهش نشیند نیست الا شک
مرا پیکی که ره آرد به کویش نیست جز آهی
مکن عیبم که می کاهم چو ماه از تاب مهر او
که گر ماهی تب مهرش کشد گویی شود کاهی
روان شد موکب جانان چرایی منتظر ای جان؟
چو خواهی رفت ازین بهتر نخواهی یافت همراهی
مبارک منزلی، کانجا فرود آید چو تو ماهی
همایون عرصه ای، کارد به سویش رخ چنین شاهی
به فردا دم مده زاهد مرا کافسانه می خواهی
تو با او تا به کی سلمان بدین افسانه بنشینی