به امر و نهی بران بر زمانه حکم که نیز
زمانه را نبود جز تو آمر و ناهی
به رغم اعدا عمرت دراز باد از آنک
نگیرد از دم خفاش روز کوتاهی
تو بر سریر ملکشه نشسته ای چه عجب...؟
اگر بود همه نوروز تو ملکشاهی
رسید موسم نوروز و دشمنان ز حسد
همی زنند نفسهای سرد دی ماهی
مرا چو شاه گزیده ست و شاه را یزدان
نه من ز بندگی افتم نه شاه از شاهی
اگر فتاده ام از خدمتش شبانروزی
گزیده ام به دعا خدمت سحرگاهی
جواب دادم و گفتم که نیک بازاندیش
که زین زمانه منم یا تو مخطی و ساهی؟
زمانه سرزنشم کرد و گفت خیره! چرا
فتادی از در شاه جهان به گمراهی؟
خدایگانا دانی که خدمت تو مرا
مقدم است بر اغراض مالی و جاهی
کجا رسد مه و خورشید،چون کند می لعل
به روز پیش تو خورشیدی و به شب ماهی