شیون و زاری مکن محیی دگر کان سنگدل
جور افزون می کند هر چند تو زاری کنی
خانه دل گر فرو ریزد ز یاد روی توست
سهل باشد هر عمارت کش تو سرداری کنی
وقت آن آمد که دستی بر دل زارم نهی
خون شدازدست تودل تا چند خونخواری کنی
با وجود مردم دیگر نمی دانم چرا
میل دائم جانب رندان بازاری کنی
این چه قسمت باشد ای بی رحم انصافی بده
بر من مسکین ستم با دیگران یاری کنی
بی وفا یارا چنین تا کی جفا کاری کنی
نیست وقت آنکه به یک خنده وفاداری کنی؟
اگر میل غزا داری بیا و قتل محیی کن
بکار این چنین نیکو تأمّل بیش از این تا کی
بطرف گلستان یک ره در آ و قدر گل بشکن
کشیدن دردسر چندین ز بلبل بیش از این تا کی
تو حال من همی دانی و می دانم که می دانی
چو خودرا دور میکردی تغافل بیش از این تا کی
برون آ شهسوار من تعلّل بیش از این تا کی
ز حد بگذشت مشتاقی تحمّل بیش از این تا کی