دیده، کو طالب جمال تو شد
باعثش قوت خیال تو شد
هرکه جانش ز روی دوست بود
میل جانش به سوی دوست بود
گرچه او خود نمی برد نامم
تا برفت او، برفت آرامم
در کمندش چنان گرفتارم
که خلاصی طمع نمی دارم
خود ندانم که در چه کارم من؟
با وی از خود خبر ندارم من
هست جانم چنان بدو مشغول
که ندانم فراق را ز وصول
جز مرادش مرا مرادی نیست
غیر او خاطری و یادی نیست
از جمالش اگرچه محرومم
هر چه خواهد کند، که مظلومم
دوری از ما هنوز می جوید؟
یا ز ما خود سخن نمی گوید؟
هیچ داند که حال ما چون است؟
یا ز ما خود دلش دگرگون است؟