ز شبگیر تا گشت خورشید لعل
زمین پر ز خون بود در زیر نعل
فزون کرد ازین با سیاوش وفا
زبان پر فسون بود دل پرجفا
چو پیمان یزدان کنی با نیا
نشاید که در دل بود کیمیا
ازان بد سیاوش گنهکار بود
مرا دل پر از درد و تیمار بود
همانا که فرسنگ ز ایران هزار
بود تا بگنگ اندر ای شهریار
فدای تو بادا همه جان ما
چنین بود تا بود پیمان ما
بدو گفت هر کس فرزانه بود
گر از خویش بود ار ز بیگانه بود
چو کیخسرو آگاه شد زان سپاه
طلایه فرستاد چندی براه
ز چین سوی کیخسرو آورد روی
پر از درد با لشکری کینه جوی
همان بد که بیدادگر بود مرد
ورا دانش و بخت یاری نکرد