درستست این سخن نی مستحیل است
که ملکت را نباشد استحالت
هر آنکو این سخن باور ندارد
ندارد جز ره جهل و ضلالت
چنین دانم که دانش نه ز خود گفت
که از روح الامین بود این مقالت
مرا فکرت چنین گفت و درین ریاب
به دانش می کند فکرت حوالت
اگر یاقوت ها هم سرخ رویند
ولیکن سرفرویند از خجالت
مرا یاقوت خاتم سرخ روی است
از آن شادی نام با جلالت
من آن عدلم درین معنی به گفتار
که در گیتی بخوانندم عدالت
ز اقبال تو شاها گفت خواهم
یکی مشروح دستی با دلالت
زود خواهی درود بی شبهت
بر تخمی که خود پراکندی
کرده های تو ناپسندیده ست
تا تو زین کرده ها چه بربندی