ز هر دو سر، بر سرش بکوبند
کسی که تیغ دو سر ندارد
جز انتظار و جز استقامت
وطن علاج دگر ندارد
بهار مضطر منال دیگر
که آه و زاری اثر ندارد
همه سیاهی همه تباهی
مگر شب ما سحر ندارد
امان از این عشق فغان از این عشق
که غیر خون جگر ندارد
کجا رود دل که دلبرش نیست
کجا پرد مرغ که پر ندارد
خبر ندارم من از دل خود
دل من از من خبر ندارد
ز من نگارم خبر ندارد
به حال زارم نظر ندارد
خوش آن کس کاو یاری جوان دارد
بتی تازه با شراب کهن
نکند بار دگر یار، جفا از سر قهر
نکشد بار دگر ناله بهار از دل تنگ