اندیشهٔ عاقبت مکن کز پس مرگ
چیزی هم اگر از تو بماند، نه تویی
آن کس که رموز غیب داند، نه تویی
وان کو خط نابوده بخواند، نه تویی
آن را که گذشته است بیهوده میاب
وآن را که نیامده است بیهوده مجوی
از پیش و پس حیات بر خیره مپوی
دم را بنگر ز آمده و رفته مگوی
هرجاکه دمد ستاکی اندر لب جوی
دست بشرش بسر نهد پیکانی
تا بشکافد به هم دل نالانی
تا خون بارد ز دیدهٔ گریانی
ای خفته به خاک ، من تو هستم تو منی
من فرزندم تو مادر ممتحنی
ای روح روان که فارغ از این بدنی
جویای عزیزکردهٔ خویشتنی
خود را گل و خاک تیره پنداشتمی
تنهات به زبر خاک نگذاشتمی
ای مادر اگر دسترسی داشتمی
سنگ سیه ازگور تو برداشتمی