چو از خود رها گشت جاوید شد
بدان ذره همراز خورشید شد
بهار از حقیقت یکی ذرّه دید
بدو باز پیوست و از خود برید
سخن از حقیقت گر آگه شدی
درازی نهادی و کوته شدی
حقیقت به کس روی با رو نشد
از این رو سخن ها دگرگونه شد
حقیقت برون از یکی حرف نیست
کجا داند آن کز حقیقت بری است
نصیحت بسی گفته اند اهل هوش
ولی نیست گوش حقیقت نیوش
همی خواست گیتی ستاند به زور
که گیتی کشیدش به زندان گور
شکستی بزرگ اندر آمد بر اوی
شکسته سوی خانه بنهاد روی
شنیدم که نشنید پند وزیر
سوی روم شد پادشاه « اپیر»
نیفکنده پرخاش را هیچ بن
بکن هرچه خواهی ، که گوید مکن؟