بر من از لطف آفرین ها گفت
گفت از اینها و بیش از اینهاگفت
بازوانی دراز و صاف و لطیف
نوک انگشت ها خدنگ و ظریف
در جوانی چنان که می دانی
بزم ها داشتم به پنهانی
هر زمان برق سخت جنبیدی
بر سر بام ها غرنبیدی
بودیم گر ودیعه ها بر « بانک »
حبس کی گشتمی برابر « بانک »
مردم شهر رنج ها بردند
تا که آن سنگ را برآوردند
آن که غالی اا خداش پندارد
با تو بسیار فرق ها دارد
این همه ظلم و جور و بدعت ها
وین بدآموزی و شناعت ها
از پس بازجست ها که نمود
شد محقق که او « بهار» نبود
چون بکردم مراد خویش ادا
هیجانی فتاد در دل ها