همه از خاطرم گریخته اند
بس که زهرم به کام ریخته اند
بر من از لطف آفرین ها گفت
گفت از اینها و بیش از اینهاگفت
در سیاست موافقش دیدم
نیز بر خویش عاشقش دیدم
داستان های من بیاد آورد
وز ری و کار ملک صحبت کرد
بنشستیم در برابر هم
هر دو تن شادمان ز منظر هم
درکنارش گرفتم از سر مهر
بوسه دادم بسی بر آن سر و چهر
گفتی آنک به خاطرم افتاد
آنچه این لحظه رفته بود از یاد
مطلبم را ز فرط هوش گرفت
کفت نرمک: « سنائی » اینت شگفت
دوختم بررخش ز مهر نظر
نظری پرسش اندر آن مضمر
منش نشناسم از توقف ری
مر مرا لیک می شناسد وی