رب اوزعنی لشکر ما اری
لا تعقب حسرة لی ان مضی
می کند بیخ سرور کهنه را
تا خرامد ذوق نو از ما ورا
که منم یار خضر صد گنج و جود
می فشاندم لیک روزیتان نبود
در درون هر دو از راه نهان
هر زمان گفتی خیال میهمان
کرد مهمان خانه خانهٔ خویش را
از غم و از خجلت این ماجرا
می شد و صحرا ز نور شمع مرد
چون بهشت از ظلمت شب گشته فرد
جامه ازرق کرد زان پس مرد و زن
صورتش دیدند شمعی بی لگن
سجده و زاری زن سودی نداشت
رفت و ایشان را در آن حسرت گذاشت
زن بسی گفتش که آخر ای امیر
گر مزاحی کردم از طیبت مگیر
زن پشیمان شد از آن گفتار سرد
چون رمید و رفت آن مهمان فرد