رب اوزعنی لشکر ما اری

لا تعقب حسرة لی ان مضی

می کند بیخ سرور کهنه را

تا خرامد ذوق نو از ما ورا

که منم یار خضر صد گنج و جود

می فشاندم لیک روزیتان نبود

در درون هر دو از راه نهان

هر زمان گفتی خیال میهمان

کرد مهمان خانه خانهٔ خویش را

از غم و از خجلت این ماجرا

می شد و صحرا ز نور شمع مرد

چون بهشت از ظلمت شب گشته فرد

جامه ازرق کرد زان پس مرد و زن

صورتش دیدند شمعی بی لگن

سجده و زاری زن سودی نداشت

رفت و ایشان را در آن حسرت گذاشت

زن بسی گفتش که آخر ای امیر

گر مزاحی کردم از طیبت مگیر

زن پشیمان شد از آن گفتار سرد

چون رمید و رفت آن مهمان فرد

تعداد ابیات منتشر شده : 510165