در سیاست موافقش دیدم
نیز بر خویش عاشقش دیدم
داستان های من بیاد آورد
وز ری و کار ملک صحبت کرد
درکنارش گرفتم از سر مهر
بوسه دادم بسی بر آن سر و چهر
در تماشاش روز و شب بهرام
همچو جمشید در نظارهٔ جام
دوختم بررخش ز مهر نظر
نظری پرسش اندر آن مضمر
درم بگشای و ره ده در درونم
که هم تو درگشا و رهنمونم
در دشت آتشی که شرر پر نمی زند
ما پنبه می بریم به امید « لاتخف »
در هفت گنجینه را باز کرد
برسم کیان خلعتی ساز کرد
در و دشت گفتی همه خون شدست
خور از چرخ گردنده بیرون شدست
دید آیینه ای به ره برداشت
بر تماشای خویش دیده گماشت