مبر پیش فرنگی حاجت خویش
ز طاق دل فرو ریز این صنم را
سجودیوری دارا و جم را
مکن ای بیخبر رسوا حرم را
به دوش منعم بی دین و دانش
قبائی نیست پالان حریر است
اگر دانا دل و صافی ضمیر است
فقیری با تهی دستی امیر است
ولیکن کس ندانست این مسافر
چه گفت و با که گفت و از کجا بود
چو رخت خویش بر بستم ازین خاک
همه گفتند با ماشنا بود
ازین دانشوران کور و بی ذوق
رمیدم با غم دیرینهٔ خویش
چو دیدم جوهرئینهٔ خویش
گرفتم خلوت اندر سینهٔ خویش
همین یک چوب نی سرمایهٔ من
نه چوب منبری نی چوب داری
ترا با خرقه و عمامه کاری
من از خود یافتم بوی نگاری