ای جان تو چه می کنی کرا می پایی

نیکو سر و کاریست تو درمی بایی

چون دیده فرو ریخت به رخ بینایی

وز دل اثری نماند جز رسوایی

تو زنده به جان دگران می باشی

از کیسهٔ خویش چون فقع بگشایی

گفتم که نثار جان کنم گر آیی

گفتا به رخم که باد می پیمایی

چون نیست امید آنکه بر گردد کار

ای دل پس کار خویشتن چون نشوی

شب نیست دلا که از غمش خون نشوی

وز دیده به جای اشک بیرون نشوی

ماهی تو و ماه را چنین باشد خوی

هر روز به منزلی دگر دارد روی

هر روز به نویی ای بت سلسله موی

جای دگری به دوستی در تک و پوی

من با تو وفا کردم از آن غم دیدم

با اهل جفا وفا کنی غم بینی

رو رو که تو یار چو منی کم بینی

وین پس همه مرد جلد محکم بینی

تعداد ابیات منتشر شده : 510165