شاخ گل و سروی که سر ناز کشیده
تصویر کمانی و خدنگی ست درین باغ
نه صورت بویی و نه رنگی ست درین باغ
وهم تو تماشایی بنگی ست درین باغ
اختلاف وضعها بیدل لباسی بیش نیست
ورنه یکرنگ است خون در پیکر طاووس و زاغ
سوختن آماده باش آگاهیت غفلت دمید
صبح خود را شام کردی شام می خواهد چراغ
بی تپیدن نیست ممکن وضع ایجاد نفس
ای ز اصل کار غافل ، زندگی آنگه فراغ ؟
کرد آگاهم ز سور و ماتم این انجمن
در بهار آواز بلبل ، در خزان بانگ کلاغ
ساغر فطرت به گردش گر نیاید گو میا
نیستیم بوی جنون هم بهر سامان دماغ
از سبکروحان گرانجانی ست گر ماند اثر
بوی گل هرجا رود با خویش بردارد سراغ
زشت هم از قرب خوبان موج خوبی می زند
خار را جوهر کند آیینهٔ دیوار باغ
دل اگر روشن شود غفلت نمی گنجد به چشم
آنچه نتوان دید تاریکیست در نور چراغ