غیرت بی دست وپایی های شخص همتم
هرکه را سوزد نفس ، می بایدم گردید داغ
یارب از سرمنزل مقصد چه سان یابم سراغ
دیده حیرانست و من بیدست و پا، دل بی دماغ
عمرها شد شسته ام چون ابر دست از خرمی
بیدل از من گریه می خواهد چه صحرا و چه باغ
از تو هر مژگان زدن گم می شود همچون تویی
گر نداری باور از آیینه روشن کن سرا غ
از حسد دل آشیان طعن غفلت می شود
زنگ بر آیینهٔ ناصاف می گیرد کلاغ
گر به این بی پردگی می بالد آثار جنون
دود می گردد صدا در حلقهٔ زنجیر باغ
عافیت نظاره را در آشیان حیرتست
داغ گشتن شعله را از پرزدن بخشد فراغ
مستی چشم تو هر جا بردرد طرف نقاب
از شکست رنگ می چون گل ز هم ریزد ایاغ
چون نگین تا حرف نامت در خیالم نقش بست
دست بر هر دل که سودم برق شوقش کرد داغ
بیخودی گل می کند از پردهٔ آزادیم
می شود برق نظر بال و پر رنگ چراغ