نشئهٔ عجزم چو شبنم داد بر طیب دماغ
از گداز عجز طاقت یافتم می در ایاغ
بید ل نوید قاصد بد لهجه ماتم است
مکتوب نوبهار نبندی به بال زاغ
دل تیره شد ز مشق خیالات خوب و زشت
آیینه را هجوم صور کرد بی دماغ
عنقا به وهم مصدر آثار زندگی ست
ای کاش نیستی دهد از هستی ام سراغ
با دوستان گرت نبود مقصد انفعال
الفت بس است شرم کن از بستن جناغ
از سرکشان جاه توقع مدار چشم
افشانده گیر دست ثمر زین چنار باغ
در عشق کوش کز غم اسباب وارهی
درد دلی مگر دهد از درد سر فراغ
چون نالهٔ سپند به هر جاگذشته ایم
نقش قدم ز گرمی رفتار گشته داغ
مجبور هستی ایم ز جرأت گزیر نیست
از پر زدن به نشئه نگیرد کسی کلاغ
ما را ز لعل یار پیامی نشد نصیب
تا کی رسد به بوس وکله، کج کند ایاغ