دگر باره مخدوم ملایِ بیک

که بادش قرین روز و شب بخت نیک

پس از یک دو سالم که توفیق حی

مساعد شد و توبه کردم ز می

همان به که فی الجمله از هیچ روی

نگویم سخن تا نگویند گوی

دلم موج خون می زند لب خموش

ملامت روان و من آگنده گوش

چو از بدوِ فطرت قلم می رود

چه بردستِ من بیش و کم می رود

زبس طعنه همواره دل خسته ام

دلِ خسته در لطفِ حق بسته ام

چه بارست بر جانِ پر درد من

که خون شد دلِ ناز پروردِ من

مرا کس نداند که من کیستم

کدامم کجاام کی ام چیستم

اگر معترض طعنه ای می زند

به خود بر ز خود هم چو قز می تند

همه هرچه در حقِّ من گفته اند

نه از من که از خویشتن گفته اند

تعداد ابیات منتشر شده : 510165