بغیر راز دل در صحبت دشمن نمیریزد

غمی در دل اگر دارد چرا بر من نمیریزد

جهانی غمزه سر در جان من داد

نمیدانم کدامین عشو ه اش برد

نمیگویم بگاه جلوه کردن

دلم چشم و لبش با غمزه اش برد

مهر گو هرگز متاب از روزن ویرانه ام

دردی میخانه ام خورشید رخشان کرده است

سایهٔ سرو بلندت از سر من کم مباد

کو خلاصم از غم شبهای هجران کرده است

عمر اگر خوش گذرد زندگی خضر کم است

ور به تلخی گذرد نیم نفس بسیار است

داند آنکس که ز دیدار تو بر خوردار است

که خرابات و حرم غیر در و دیوار است

بلا گردان آن صیاد گردم

که بی دانه درین دامم فکنده است

شدم صیدی که نتوان زد تغافل

به صیادی که داند زخم کاری است

مگو دیگر محبت را اثر نیست

رضی جان تو و جان محبت

تعداد ابیات منتشر شده : 510165