درنگ آر ای سپهر چرخ وارا
کیاخن ترت باید کرد کارا
شبی دیرند و ظلمت را مهیا
چو نابینا درو دو چشم بینا
آن که نشک آفرید و سرو سهی
وان که بید آفرید و نار و بهی
ریش و سبلت همی خضاب کنی
خویشتن را همی عذاب کنی
از شبستان ببشکم آمد شاه
گشت بشکم ز دلبران چون ماه
چون به بانگ آمد از هوا بخنو
می خور و بانگ رود و چنگ شنو
چون نهاد او پهند را نیکو
قید شد در پهند او آهو
بودنی بود، می بیار اکنون
رطل پرکن ، مگوی بیش سخون
باد بر تو مبارک و خنشان
جشن نوروز و گوسپند کشان
جان ترنجیده و شکسته دلم
گویی از غم همی فرو گسلم