عجب مدار ز من روی زرد و ناله زار
که کوه کاه شود گر برد جفای خسی
به دست عشق چه شیر سیه چه مورچه ای
به دام هجر چه باز سفید چه مگسی
به هر چه در نگرم نقش روی او بینم
که دیده در همه عالم بدین صفت هوسی
دلم ببرد و به جان زینهار می ندهد
کسی به شهر شما این کند به جای کسی
به چشم رحم به رویم نظر همی نکند
به دست جور و جفا گوشمال داده بسی
همی زنم نفس سرد بر امید کسی
که یاد ناورد از من به سال ها نفسی
ای غم از همنفسی تو ملالم بگرفت
هیچت افتد که خدا را ز سرم برخیزی
به چه دانش زنی ای مرغ سحر نوبت روز
که نه هر صبح به آه سحرم برخیزی
ای دل از بهر چه خونابه شدی در بر من
زود باشد که تو نیز از نظرم برخیزی
یک زمان دیده من ره به سوی خواب برد
ای خیال ار شبی از رهگذرم برخیزی