پا بفرسای در ره طلبش
پا همین بهر هرزه گردی نیست
ساز بر خود حرام، آسایش
که فراغت طریق مردی نیست
عید، هرکس را ز یار خویش، چشم عیدی است
چشم ما پر اشک حسرت، دل پر از نومیدی است
گذشت عمر و تو در فکر نحو و صرف و معانی
بهائی! از تو بدین «نحو»«صرف» عمر، «بدیع» است
مبارک باد عید، آن دردمند بی کسی را
که نه کس را مبارکباد گوید نه کس او را
جوابش داد: کاین کاریست مشکل
شمارم، خواهی ار فرزانگان را
یکی دیوانه ای را گفت: بشمار
برای من، همه دیوانگان را
تو باش چنین و طعنه می زن بر من
من کافر و من یهود و من نصرانی
زاهد، به تو تقوی و ریا ارزانی
من دانم و بی دینی و بی ایمانی
پیوسته ز تو، بر دل من بار غمیست
گویا که ز اهل دانشم پنداری