بر حاشیهٔ سیرت او نیست تکدر
در قاعدهٔ دولت او نیست تحول
دریای هنر بوالحسن آن گنج فضایل
کاو پیشه ندارد به جز احسان و تفضل
از عشق تو من باک ندارم که دلم را
بر مدحت خورشید جهان است توکل
گر چند اسیرند ز عشق تو جهانی
در زاویهٔ محنت و در بادیهٔ ذل
زلفین تو زاغیست در آویخته هموار
از ماه به منقار و ز خورشید به چنگل
تو سال و مه از غنج خرامنده چو کبکی
من روز و شب از رنج خروشنده چو بلبل
بر دامن لعل است تو را نقطهٔ عنبر
بر گوشهٔ ماه است تو را خوشهٔ سنبل
زلفین تو قیریست برانگیخته از عاج
رخسار تو شیریست برآمیخته با مل
ای عارض تو چون گل و زلف تو چو سنبل
من شیفته و فتنه بر آن سنبل و آن گل
قضا رای تو را تابع قدر حکم تو را خاضع
ملک مُلک تو را راعی فلک بخت تو را یاور