در حسرت ابرو و سر زلف خوشت
پیوسته نشسته ام مشوش خاطر
از شوق توام هست بر آتش خاطر
بی وصل توام نمیشود خوش خاطر
چیزی ز تو هر کسی تمنا دارد
ما جز تو نداریم تمنای دگر
ای در سر هر کس از تو سودای دگر
در راه تو هر طایفه را رای دگر
بر درد سری کز فلکم راست بود
امروز فزود درد پائی دیگر
هر لحظه رسد به من بلائی دیگر
آید به دلم زخم ز جائی دیگر
یک شاهد و دو ندیم و سه جام شراب
البته از این سه گانه می نگریزد
دانا ز می و مغانه می نگریزد
وز چنگ و دف و چغانه می نگریزد
از غنچه شنو چو غنچه لب بگشاید
وز گل بطلب چو گل دهن باز کند
وصف لب او سخن چو آغاز کند
وان رنگ رخش که بر سمن ناز کند