در جهان غیر عشق نپرستم
عشق بازی است رسم و آیینم
کرمی کن، گرم نخواهی کشت
هم بدان ساعدان سیمینم
در جهان، گر دل از تو بردارم
خود که بینم؟ که بر تو بگزینم؟
سخنی کز تو بشنود گوشم
خوشتر آید ز جان شیرینم
حیرتم غالب است و دل واله
نیست پروای عقل، یا دینم
به کسی گفتن این نمی یارم:
که تو را نیک دوست می دارم
چون نظر بر رخ تو می فگنم
می برد از دیار جان و تنم
با خود، از بیخودی، تو را بینم
گر تو با من نه ای چرا بینم؟
دیده ای کان جمال دیده بود
مهر رویت به جان خریده بود
من چو در عارض تو حیرانم
لوح محفوظ عشق می خوانم