جان آشفته بر رخت فاش است
شعلهٔ نار پرتو نور است
دست از عاشقی نمی دارد
دایم از یار اگرچه مهجور است
ناظرم بر رخت به دیدهٔ جان
گرچه از چشم ظاهرم دور است
دل چو در دام عشق منظور است
دیده را جرم نیست، معذور است
دیده، کو طالب جمال تو شد
باعثش قوت خیال تو شد
هرکه جانش ز روی دوست بود
میل جانش به سوی دوست بود
گرچه او خود نمی برد نامم
تا برفت او، برفت آرامم
در کمندش چنان گرفتارم
که خلاصی طمع نمی دارم
خود ندانم که در چه کارم من؟
با وی از خود خبر ندارم من
هست جانم چنان بدو مشغول
که ندانم فراق را ز وصول