مجلسم بی لقاش تاریک است
سخن عشق نیز باریک است
شیخ گفت: آنکه نور مجلس ماست
چون به مجلس نیامده است کجاست؟
منبر، آنجا که بود، باز استاد
قریب پنجاه مجلسی جان داد
شیخ گفتش: ادب نگه می دار
حرکت را به عاشقان بگذار
منبر از جای خویشتن برخاست
وز زمین در هوا همی شد راست
گفت: کافهام اگرچه در ماند
آخر این چوب پاره می داند
بر زبان سری از حقیقت راند
که از آن فهم خلق عاجز ماند
از مصلی فراز منبر شد
مجلس عاشقان منور شد
بعد از آن چون نماز جمعه بکرد
با جماعت، فقیر صاحب درد
اندر آمد به مسجد جامع
زو کرامات اولیا لامع