کرده از لطف و صنع ربانی
تاب حسنش جهان نورانی
دلبری دید همچو بدر تمام
که برون آمد از یکی حمام
که همی شد سوار اندر ری
وز مریدان فزون ز صد در پی
بود چشم صفای آن صادق
برنگاری، به جان، چنان عاشق
واله حسن خوبرویان بود
در ره عشق دوست جویان بود
شیخ السلام امام غزالی
آن صفا بخش حالی و قالی
یارب، این دولتم میسر باد
که به دیدار دوست گردم شاد
دل و دنیای خویش در کویت
همه دادم به دیدن رویت
طالبان را ره طلب بگشای
راه مقصود را به ما بنمای
گرچه ما خود نه مرد عشق توایم
لیک جویان درد عشق توایم