دامن به میان برزده خواهی رفتن
جایی که کلاه گوشه خم نتوان کرد
تا کی برت اظهار عدم نتوان کرد
یک مو ز رعونت تو کم نتوان کرد
زین گونه متاع ها که من می بینم
بر بند که ناگشوده خواهند خرید
عرفی همه بود رنگ، بی گفت و شنید
سوداگر معصیت بدین مایه که دید
یک جو به هزار جان فروشد از غم
تا زاری ای از پی ات خریدار کند
چون عشق به کام مشتری کار کند
وز جنس غم آرایش بازار کند
گر معنی هر نقش نیابی، باشی
آن مرده که در قبر منقش باشد
گیرم که تو را شوخی آتش باشد
با نقش و نگار عالمت خوش باشد
بیم است که از رشک و ترحم فردا
دوزخ نپزیرد و بهشتم طلبد
زین گونه که دل به عقل زشتم طلبد
وز بیت حرام در کنشتم طلبد