ز راز عشق آگاهم کن ای دوست
مرا بیرون کن اینجا گاه از پوست
تو نور جملهٔ ای ماه تابان
حقیقت در دل و جانی تو جانان
چه باشد عشق بی منصور جمله
که ایشانند از تو نور جمله
مرا بر گوی جانا عشق بازی
توداری عشق وعشقت نیست بازی
در این غوغا مرا با تو وصالست
دلم در ذات تو عین جلال است
بهر زه گفت و گوئی گشت پیدا
منم در وصل تو باشور و غوغا
تو وصل خود نمایم یک زمانی
که درغوغای عشق تو جهانی
تو وصل خود نما تا جان فشانم
بجان و سر ترا بیشک بخوانم
منم در بند تو ای ماه دیدار
بجانم وصلت اینجاگه خریدار
وصالم آشکارا گشت چندی
مرا بنهادهٔ در عشق بندی