ز خویشان او کس نیازرد شاه
چنانچون بود در خور پیشگاه
نگهبان فرستاد سوی گله
که بودند گلد دژ اندر یله
هم آواز پوشیده رویان اوی
نخواهم که آید ز ایوان بکوی
نباید که بر کاخ افراسیاب
بتابد ز چرخ بلند آفتاب
در گنج این ترک شوریده بخت
شما را سپردم بکوشید سخت
بدیشان چنین گفت کباد بید
همیشه بهر کار با داد بید
ز لشکر گزین کرد پس بخردان
جهاندیده و کار بین موبدان
ز گیتی برو نام و کام اندکیست
ورا مرگ با زندگانی یکیست
بایرانیان گفت پیروز شاه
که دشمن چو آواره گردد ز گاه
ز هر گونه گفتند و خسرو شنید
نیامد همی روشنایی پدید